کویر کور بی مرداب


قدم هایم درون کوچه خاموشند

و من پیوسته ام با سایه بی روح خود

لگدها می خورم از باد سرگردان

نفس های مَه شبرو

که از نبض تناب نور او بر شانه هایم تار می بافد

مرا چون در کفن –

در پیکر افسرده می پیچد.

من این جا – در کویر کور بی مرداب

خیال جام جم در سر

سرابی را ز روئیا در وجودم جاری می دیدم.

دیگر زاینده رود خوشکید در من

نه الوندی

نه پامیر و دماوندی

%d такие блоггеры, как: